دهکده ای در خواب غفلت   2015-03-15 20:19:52

فصل اول – زمستان سال 1590 بود. من پسر بچه ای بیش نبودم و از زندگی در دهکده «ازل دورف» در قلب اتریش به خود می بالیدم. دهکده ای که در خواب غفلت فرو رفته بود. از جلو دهکده ما رودخانه آرامی می گذشت که قایق ها و کشتی ها در آن دیده می شدند. این دهکده برای ما بچه ها بهشت بود چون تنها درس ما یادگیری اصول مسیحیت و احترام به قدیسان و کلیسا بود. تمام ناحیه، ملک آبا و اجدادی شاهزاده ای بود که هر پنج سال یک بار سری به آن می زد. شاهزاده ای که نوکران و خدمه بسیاری داشت. ده ما دو کشیش داشت. یکی پدر روحانی آدولف که بسیار مومن بود و ادعا می کرد که بارها با شیطان روبرو شده و با او دست و پنجه نرم کرده است، به راحتی به شیطان دشنام می داد و مردم از این کار او وحشت داشتند. دیگری پدر روحانی پطر بود که بسیار دوست داشتنی بود اما چون از دهانش پریده و گفته بود که خدا خیر محض است و سرانجام راهی برای نجات فرزندان مستمندش پیدا خواهد کرد، مورد غضب قرار گرفته بود. پدر پطر دشمنی داشت که ستاره شناس بود و در بالای برج ویرانه قدیمی ده زندگی می کرد و ستارگان را رصد می نمود. پدر آدولف و اسقف، ستاره شناس را قبول داشتند اما پدر پطر ستاره شناس را کلاش می دانست. همین ستاره شناس بود که به پدر پطر تهمت زده و گفته بود در حضور برادرزاده اش مارگت حرف های نامربوط در مورد خدا زده است و اسقف، پدر پطر را از منصبش معلق ساخته بود. دو سالی می شد که پدر آدولف جای پدر پطر را گرفته بود. پدر پطر و برادرزاده هجده ساله و زیبایش مارگت، در تنهایی و فقر روزگار را می گذراندند. تنها کسی که به آنها سر می زد ویلهلم مایدلینگ بود که علاقمند مارگت بود. سلیمان اسحاق تاکنون به اندازه مبلغ خانه شان به آنها قرض داده بود و عنقریب تصمیم داشت خانه شان را بگیرد.

فصل دوم – ما سه تا بچه بودیم که با هم دوست شده بودیم: یکی نیکلاس باومن پسر رئیس محکمه محلی، دیگری زپی ولمه یر پسر صاحب مسافرخانه بزرگ ده به نام گوزن طلایی، و من که تئودور فیشر پسر ارگ زنِ کلیسا و تحصیلدارِ مالیات ده هستم. ما سه تا همیشه مشغول بازی و گردش بودیم. حتی به باغ قلعه شاهزاده هم می رفتیم چون مستخدم پیر قلعه، فلیکس برانت ما را دوست داشت. فلیکس شب ها برای ما قصه های عجیب از جنگ، ارواح و اشباح تعریف می کرد. با او قهوه می خوردیم و چپق می کشیدیم و گاهی شب ها پیشش می ماندیم. او ارواح، اجنه و جادوگر زیاد دیده بود و ترسی از آنها نداشت، ما هم ترسی نداشتیم. فلیکس حتی فرشته هم دیده بود، فرشته ای که بال نداشت، شاد، محتاج توجه و شبیه آدم ها بود، و ناگهان غیبش می زد. یک روز با فلیکس روی تپه ای نشسته بودیم و برای روشن کردن چپق، سنگ چخماق نداشتیم که پسربچه خوش لباس و زیبایی آمد، در چپق ما فوت کرد و آتش را روشن نمود. ما متعجب و هراسان شدیم، عادت نداشتیم با غریبه ها حرف بزنیم. اما او خیال ما را راحت کرد که قصد آسیب زدن به ما را ندارد. برای ما میوه های گوناگون، آجیل و شیرینی تهیه کرد. مدتی با حیوانات و کارهای خارق العاده شان ما را سرگرم کرد. او به ما گفت که فرشته ای شانزده هزار ساله و نامش شیطان است. ما سر جا خشکمان زد. شیطان بزرگ که باعث اخراج آدم شده، عمویش بود. پسربچه افکار ما را می خواند. از گِل آدم های جانداری ساخت و وقتی دعوای آنها را دید جانشان را گرفت. شیطان قبول نداشت که جنایتکار است، خود را از خطا و گناه مبرا می دانست. او کاری کرد که ما کارهایش را ببینیم اما از یاد ببریم. ما از بودن در کنار شیطان لذت بردیم.

فصل سوم – پسر بچه غریبه و ناشناس به همه علوم عالم بود. خلقت انسان را دیده بود و پس از آن شاهد کندن ستون ها توسط سامسون، و مرگ یولیوس قیصر بود. بهشت و جهنم را دیده بود، طوری آنها را توصیف می کرد انگار ما هم در آن جا بوده ایم. آسایش بهشت و رنج های جهنم برایش بی معنا بود. انسان ها را پست و ناچیز می شمرد اما زندگی شان را جالب می پنداشت. انسان ها را در ابعاد کوچک از خاک و گل می ساخت، سیل، زلزله، جنگ برایشان نازل می کرد و آنها را می کشت. ما از این همه کشتار ناراحت بودیم اما او بر مزارشان ساز می زد و پایکوبی می نمود. کم کم جذب او شدیم. شیطان نام حقیقی و فیلیپ تراوم نام واقعی اش بود. من قصد داشتم از شیطان برای خانواده ام حرف بزنم اما او فکر مرا خواند و کاری کرد که همگی ما زبانمان بند بیاید. شیطان تابع شرایط بشری نبود. جسم داشت اما واقعی نبود. او خود را از جنس روح می دانست. وجودش باعث خلسه ما می شد. سخنانش در مورد انسان، ما را متوجه حقارتمان می ساخت. قصد اهانت نداشت. ما را فانی و خود را باقی می دانست. شیطان خود را از جنس برتر می دانست و ما انسان ها را از جنس خاک. معتقد بود که ما چون از خاک درست شدیم به گند کشیده خواهیم شد، اما خودش که از جنس روح است باقی خواهد ماند. او از «قوه تمیز اخلاقی» آدم ها سخن به میان آورد که منظورش را نفهمیدیم. پس از آن برایمان ماجراهای خنده دار تعریف کرد و باعث شادی و شعف ما شد. وقت رفتن به جای این که مثل همیشه یک باره ناپدید شود، کم کم محو شد. ما رقیق شدن او را دیدیم. در نهایت به شکل حباب صابون درآمد و ناپدید شد. هم زمان پدر پطر آمد و از کیف گم شده اش حرف زد. کیف را در همان جایی که شیطان ناپدید شده بود پیدا کرد. در کیفش تعداد زیادی سکه بود که به او تعلق نداشت.آنها را شمرد، هزار و صد دوکات بود. احتیاج کشیش به این پول زیاد بود اما حاضر نبود آنها را بردارد. ما از او خواستیم پول ها را بردارد و خانه اش را با آن ها نجات بدهد، بقیه پول را نگه دارد تا شاید صاحبش پیدا شود. حتی حاضر شدیم شهادت بدهیم که او پول ها را از راه نامشروع بدست نیاورده است.

فصل چهارم – پدر پطر فردای آن روز قرض خانه اش را به سلیمان اسحاق پرداخت. همه به او تبریک گفتند. مارگت به مجالس مهمانی دعوت شد. پدر پطر نحوه پیدا کردن پول ها را برای همه تعریف کرد. دست خدا در کار بود اما عده ای بر این باور بودند که دست شیطان در کار است. بعضی ها سعی داشتند از ما که شاهد پیدا کردن پول توسط پدر پطر بودیم حرف بکشند اما موفق نشدند. ما راز دیدار با شیطان را در دل داشتیم و زبانمان قاصر بود. نگران بودیم که طلاها ناپدید شوند اما چنین اتفاقی نیفتاد. به منزل پدر پطر رفتیم و من در مورد «قوه تمیز اخلاقی» سوال کردم و او از تشخیص خوب و بد با ما حرف زد. مارگت را دیدم که به شاگرد قبلی اش ماری بوگر درس می داد. مشخص بود که شاگردانش به او برگشته اند. مارگت به خاطر کمک کردن به عمویش پدر پطر، از ما ممنون بود. ویلهلم مایدلینگ ان پسر خوش قیافه و خوش طینت آنجا بود، وکیل دعاوی شده بود. آن روز ویلهلم منتظر بود تا مارگت تدریسش را تمام کند و با هم به گردش کنار رودخانه بروند.

فصل پنجم – روز چهارم ستاره شناس از برج کهنه اش در بالای دره بیرون آمد و از ما پرسید پول پدر پطر چه قدر بوده و وقتی گفتیم یک هزار و صد و هفت دوکات، ادعا نمود که خودش همین مبلغ پول را گم کرده است. ستاره شناس به کشیش تهمت دزدی می زد و این کم چیزی نبود. پدر پطر را دستگیر و زندانی کردند، طلاهایش توسط دولت ضبط شد. مردم پشت سر پدر پطر غیبت می کردند، آنها احتمال می دادند که ستاره شناس چنین پولی داشته باشد اما باور نمی کردند پدر پطر بتواند این مقدار پول داشته باشد. همه، ما را همدست پدر پطر می دانستند و از رشوه احتمالی که کشیش به ما داده حرف می زدند. قرار بود کشیش را در محکمه کلیسا محاکمه نمایند اما به دلیل انفصالش او را به محکمه عادی سپردند. ویلهلم مایدلینگ، وکالت کشیش پطر را به عهده گرفت. شاگردان مارگت او را ترک کردند. دعوت مارگت به مهمانی ها پس گرفته شد. اورسولای پیر که آشپز، پیشخدمت و سرایدار مارگت بود و در بچگی دایگی اش را کرده بود، به بزرگی خدا اعتقاد داشت. پدر و مادر ما اجازه نمی دادند به سراغ مارگت برویم. اورسولا از شدت فقر به خانه ما آمد تا لباس هایمان را برای شستن از ما گرفته و پولی به دست آورد. ما پول لباس ها را به او دادیم. برای این که از گرفتن صدقه به خاطر مارگت دوری می جست، پول ها را در جاده انداخت و بعد آنها را برداشت تا به همه بگوید این پول را پیدا کرده است. اورسولا هم مثل بقیه اهالی دهکده می توانست راحت دروغ بگوید. در این شرایط مارگت نیازمند پول و دوست بود. آن روز در حال قدم زدن یک باره احساس شادی کردم. از این نشانه فهمیدم که شیطان در آن جا حضور دارد. شیطان کمی بعد در کنار من بود. من از فقیری و درماندگی مارگت با شیطان حرف زدم. مدتی بعد اورسولا را زیر درختی دیدیم که گربه بی خانمانی را نوازش می کرد. شیطان از او می خواست گربه را به شخص ثروتمندی بدهد اما اورسولا با همه مفلسی اش گربه را می خواست چون روزی اش را خدا می رساند. شیطان این گربه را که پرزهای دهانش برخلاف بقیه گربه ها رو به جلو بود اگنس نامید. او می دانست که این گربه از نژاد خاصی است و خوشبختی می آورد، صاحب گربه هر روز چهار گروش نقره در جیبش پیدا می کند. اورسولا شاد شد و دست های شیطان را بوسید و گربه را به خانه برد. من و شیطان از لوله بخاری به خانه کشیش رفتیم. من شیطان را با نام فیلیپ تراوم با مارگت معرفی کردم. فیلیپ از مادرش که در بچگی از دستش داده، پدری که بیمار است، و از عموی تاجرش حرف زد. مارگت از زیبایی فیلیپ خوشش آمد. خصوصا که فیلیپ خود را طلبه علوم دینی معرفی کرد. فیلیپ برگه ای به مارگت داد تا آن را هر روز غروب جلوی در زندان نشان دهد و اجازه ملاقات عمویش را داشته باشد. آنها من و فیلیپ را برای شام نگه داشتند و غذا به وفور بود. مارگت تعجب کرده بود که این غداها از کجا می آید. شیطان از اورسولا تعریف کرد و حتی او را برای همسری عمویش کاندید کرد، اورسولا غمزه و عشوه آغاز کرد. مارگت سبدی از غذا برای عمویش تهیه نمود و به زندان رفت، برگه سفارش را نشان داد وعمویش را دید. من و فیلیپ هم به زندان رفتیم، در آنجا جوان مرتدی را دیدیم که شکنجه می شد. من شکنجه گران را حیوان نامیدم. شیطان اعتراض کرد که این کارها از حیوانات برنمی آید و فقط مختص انسان های احمق است که «قوه تمیز اخلاقی» دارند.

فصل ششم – لحظه ای بعد من و شیطان در دهکده ای فرانسوی بودیم. زنان و مردان و بچه های زیادی در کارخانه کار می کردند. صاحب کارخانه از آنها سواستفاده می کرد، به همین دلیل همه فقیر بودند، لباس و غذا کافی نداشتند، مکان زندگیشان بسیار نامناسب بود. شیطان به من یاد داد که این ها که با «قوه تمیز اخلاقی» در کارخانه کار می کنند بیشتر از جوانی که در زندان دیدیم شکنجه می شوند. پس از رفتن ما آن جوان در زندان مرده بود، اما این ها دچار مرگ تدریجی بودند. لحظه ای بعد در دهکده بودیم و زپی کنارمان بود. زپی از هانس اوپرت ولگرد حرف زد که سگ وفادارش را باز کتک زده و پس از آن گم شده، حتی دفعه آخر در اثر ضربات زیاد، یکی از چشمان سگ از حدقه بیرون آمده. زپی اعمال هانس اوپرت را حیوانی می دانست اما شیطان با او مخالف بود و این اعمال را انسانی می نامید. اعمالی که از «قوه تمیز اخلاقی» ناشی می شوند. در همین حال سگ با چشمانی ملتمس پیش ما آمد. شیطان چشم از حدقه درآمده اش را سرجایش گذاشت، سگ آرام گرفت. شیطان می توانست با حیوانات حرف بزند. از سگ شنید که صاحبش حین کتک زدن مست بوده. شیطان می دانست که هانس اوپرت یک ساعت پس از کتک زدن سگش درون پرتگاهی افتاده است، سگش تلاش کرده تا مردم را باخبر کند اما کسی اهمیت نداده است. او از ما خواست تا به کمک سگ پیش هانس برویم تا موقع مرگ بالای سرش باشیم. ما با سگ و به همراهی کشیش آدولف، هانس را پیدا کردیم. هانس به مراسم خاص کشیش نرسید تا به بهشت رهنمون شود، و مرد. سگش بسیار متاثر بود و گریه می کرد. سگ را با خود به خانه بردیم. می دانستیم که صاحبش را بخشیده است.

یک هفته گذشت. شیطان پیدایش نبود. اورسولا را دیدیم که سر و وضع خوبی داشت. مارگت با ویلهلم خوش و خرم بود و هر روز به دیدار عمویش می رفت. اورسولا، گوتفرید نار را برای نوکری استخدام کرده بود. شش ماه پیش، مادربزرگ گوتفرید را به جرم جادوگری آتش زده بودند. در این شرایط بهتر بود اورسولا چنین نوکری را با سابقه جادوگری در خانواده شان، استخدام نمی کرد. مادربزرگ گوتفرید سردردهای سخت را با مالش درمان می کرد و مردم می گفتند او این کار را به کمک شیطان انجام می دهد. پیرزن قبول کرد که شیطان فریبش داده. در واقع دروغ می گفت و می خواست با قبول اتهام هر چه زودتر بمیرد تا از فقر نجات پیدا کند. قبل از این که او را در آتش بسوزانند در کنار آتش نشسته بود و خود را گرم می کرد. من سیبی به او دادم. پس از آن در آتش سوزانده شد. صدای فریادش بلند بود، اما به زودی راحت شد. مردم از ماجرای شیطان و جادوگری و در آتش سوختن در وحشت بودند. یک بار در مدرسه دخترانه، در پشت یکی از دختران سرخ شدگی دیده شد و به همه دختران شک کردند. همه را معاینه کردند و دیدند که یازده نفر این علامت شیطان را دارند. آنها را حبس و مجبور به اقرار کردند. یکی از دخترها هر حرفی در دهانش گذاشتند تکرار کرد، پس بقیه هم اقرار کردند. اما همه این اقرار کردن ها دروغ بود. با این وصف همه دخترها را به تیر بستند و سوزاندند. یکی از آنها همکلاسی ام بود. مردم کنجکاو زندگی مارگت شده بودند که از کجا روزگار می گذراند. مارگت مستخدم جدید گرفته بود که نان خور اضافه ای بیش نبود.آنها از گوتفرید شنیدند که مارگت و اورسولا بسیار پولدارند و غذا فراوان دارند. به پیشنهاد کشیش مردم خود را به آنها نزدیک کردند تا سر از کارشان درآورند. می خواستند بدانند که جادوگری در کار است یا نه. ما هم به خانه مارگت رفتیم. می دانستیم که این دیدارها طعمه ای بیش نیست اما کسی مارگت را از خطر آگاه نمی نمود. همه ما در کمال پستی و دنائت غذای مارگت را می خوردیم و جاسوسی اش را می کردیم. کشیش از مردم خواست خانه مارگت را تحت کنترل قرار بدهند تا بدانند از کجا غذا به آن خانه می رود.

فصل هفتم – مارگت مجلس ضیافتی ترتیب داد و چهل نفر را دعوت کرد. مردم خانه را می پاییدند اما هیچ غذایی به خانه وارد نمی شد. روز مهمانی همه بودند. حتی شیطان هم آمد و خود را در دل همه جا کرد. ستاره شناس اولین کسی بود که متوجه شد هر چه شراب می نوشد، شراب تمام نمی شود. کشیش تا این را شنید گفت خانه دچار سحر و جادو شده، مردم از خانه فرار کردند. همه اهل خانه به خصوص مارگت ترسیده بودند. شیطان به داد مارگت رسید و خود را در وجود ستاره شناس وارد کرد. همه به طرف میدان بازار رفتند. مردم سعی داشتند معضل پیش آمده را بزرگتر از معمول نشان دهند. شیطان هنوز در تن ستاره شناس بود، در حالی که در میدان خود را علاقه مند کار یک شعبده باز نشان می داد. شعبده باز سه توپ در دست داشت و آنها را می چرخاند اما شیطان آنها را به صد تا تغییر داد و ستاره شناس آنها را می گرداند. بندبازی در آن اطراف بود، ستاره شناس با اراده شیطان درونش نمایشی محیرالعقول به پا کرد. این کارها از این پیرمرد بعید بود. وقتی ستاره شناس از جمع دور شد، مردم هم پراکنده شدند و به خانه هایشان رفتند. مردم از حمله جادوگران و شیاطین به دهکده نگران بودند چون گمان می کردند حتما بلایی نازل خواهد شد. کشیش آدولف نتوانسته بود مارگت را تکفیر کند چون زبانش بند آمده بود. بعد هم که تمام دهکده اسیر حمله شیطان شده بود کسی اهمیت به مارگت نمی داد. تاکنون شیاطین نتوانسته بودند کشیشان را جادو کنند، اما این بار از کشیش آدولف و خاج گردنش کاری ساخته نبود. مردم دهکده، خصوصا پدر ما سه تا دوست، خیلی نگران نفوذ شیطان و آینده دهکده بودند اما موقتا کاری از دستشان برنمی آمد. من به خانه مارگت رفتم. مارگت و ویلهلم نگران یکدیگر بودند. شیطان وارد شد و با آنها از موسیقی و شعر حرف زد. حال مارگت به طرفه العین بهتر شد. آن شب من با صدای موسیقی باران خوابیدم. شیطان آمد و مرا بیدار کرد و با هم سفری به چین کردیم و برگشتیم. بر قله کوهی نشستیم و با دیدن زیبایی ها خستگی را از شانه ای به شانه دیگر دادیم. از شیطان خواستم دست از این کارهای الابختکی اش بردارد اما او نظرش این بود که کارهایش همه حساب شده هستند و حتی نتیجه کار را هم همیشه می داند. او در وجود انسان ها ماشین توامان رنج و خوشی را می دید که هر وقت خوشبختی به آنها روی می آورد با بدبختی جدیدی خود را به تعادل می رساندند. اما گاهی برای یک ساعت خوشبختی، عمری رنج را تحمل می کردند. شیطان انسان را عاقل نمی دانست. او نسبت به نوع بشر بی تفاوت بود، همان طور که یک فیل نسبت به یک عنکبوت قرمز بی تفاوت است. او ادعا می کرد که به هر چیزی مثل شعر، موسیقی، شطرنج و کتاب فکر کند بلافاصله برایش حاضر می شود. شیطان فرشته بود و نمی توانست عاشق انسان باشد که همنوعش نبود فقط می توانست از بعضی انسان ها قدری خوشش بیاید مثل من و دوستانم و پدر پطر. شیطان شاکی بود که انسان خیر و شر خود را نمی شناسد. گاهی چیزی به نظرش شر می رسد اما بعدها در می یابد که خیر مطلق بوده و بالعکس. دلم می خواست بدانم که خیر و شر ما را خدا تعیین می کند یا نه؟ شیطان افکارم را خواند و آن را نفی کرد. هر انسانی خود مسئول خیر و شرش بود. اگر بخواهد می تواند سرنوشت خود را با یک جهش تغییر دهد آن هم به کمک شیطان، نه خودش به تنهایی. شیطان می خواست سرنوشت لیزا برانت دختر شیرین دهکده، و نیکلاوس دوست عزیزم را تغییر دهد. او برایم توضیح داد که نیکلاوس قرار است شصت و دو سال و لیزا سی و شش سال زندگی کند اما با یک جهش آنها را تغییر خواهد داد. یعنی کاری خواهد کرد که دوازده روز دیگه لیزا غرق شود و نیکلاوس هم برای نجات جانش به آب بزند اما در نهایت هر دو غرق شوند. من گریه و اعتراض کردم تا شیطان هر دو را نجات بدهد اما او می گفت اگر نیکلاوس نجات پیدا کند تا آخر عمرش فلج باقی خواهد ماند و زجر خواهد کشید. لیزا هم قرار است از زندگی فلاکت بارش که مرگ به دست جلاد است رها شود. همانطور که کشیش پطر قرار است حیثیت بربادرفته خود را مجددا به دست آورد. شیطان ستاره شناس را به کره ماه فرستاده بود و می خواست سرنوشتش را طوری عوض کند که طعمه آتش شود. من از شیطان پرسیدم چرا ستاره شناس را به آلمان نفرستادی که نزدیکتر است؟ اما برایش فاصله مکانی و زمانی مهم نبود، هر چه می خواست می توانست در اختیار داشته باشد. شیطان مرا دوباره به رختخوابم برگرداند و از من خواست با هیچ کس در این مورد حرف نزنم الا زپی دوست خوبم.

فصل هشتم – وقتی به تختم برگشتم خوابم نمی برد. نه به خاطر ابهت سفر، بلکه به خاطر دوست عزیزم نیکلاوس. چه خاطرات زیبایی که با هم نداشتیم. مرگش برایم سنگین بود. من چندین بار در حقش بدی کرده بودم. کاش مرا می بخشید. یک بار در نُه سالگی اش یک فرسخ دنبال میوه فروش رفته بود و میوه فروش سیبی بزرگ به او داده بود. من در راه دیدمش و سیبش را برداشتم و فرار کردم. حین فرار سیب را خوردم. او سیب را برای خواهر کوچولوی مریضش می خواست. من شرمنده شدم اما عذرخواهی نکردم. یک بار هم دوات روی لباس چهار دختر ریختم اما گناه را به گردن نیکلاوس انداختم و او چوب خورد. یک بار هم قلاب ماهیگیری ترک خورده به او قالب کردم و نفهمید. صبح همه چیز را در رابطه با مردن نیکلاوس برای زپی تعریف کردم. او هم متاثر شد. با هم گریه کردیم. قرار گذاشتیم که در این مدت دوازده روز باقی مانده با نیکلاوس باشیم. همان موقع او را دیدیم و ترسیدیم که تعجب کرد. نیکلاس شیطان را دیده بود و شیطان به او گفته بود که مرا به سفر چین برده و قرار است سیزده روز دیگر نیکلاوس را هم به سفری دور و دراز و عالی ببرد. او نمی دانست که این سفر آخرتش است. ما با نیکلاوس خیلی با محبت حرف می زدیم، من تمام قلاب های ماهیگیری ام را به او دادم، زپی هم چاقو و سوت سوتکش را داد و نیکلاوس از این بابت خیلی خوشحال شد. روزها به سرعت می گذشتند و ما داشتیم دوستمان را از دست می دادیم، کسی که تمام سعی خودش را می کرد تا ما را خوشحال کند. نیکلاوس سه روز قبل از مرگش تصمیم گرفت یک مهمانی بدهد. کمک کردیم تا دوستانش را دعوت کند اما در حقیقت همه را برای مراسم ختمش دعوت می کردیم و این خیلی برای ما ناراحت کننده بود. روزهایمان به سختی طی شد. شب آخر دیر وقت را با نیکلاوس گذراندیم. همین باعث شد که آخر شب از پدرش کتک بخورد. ما صدای جیغش را شنیدیم و برای پدرش متاسف شدیم که نمی دانست فردا پسرش را از دست می دهد. فردا صبح به دیدارش رفتیم، جریمه شده و در اتاقش بود. برای مادرش تعریف کردیم که او دیشب با ما بوده و از خوبی های شما حرف می زده. مادرش از رفتاری که با پسرش داشته متاثر و پشیمان شد. نیکلاوس جریمه شده بود و اجازه خروج از منزل را نداشت لذا ما پیشش ماندیم. برای جشن تولدش برای همه بچه ها اسباب بازی های قشنگ خریده بود. یک باره از پیش ما به آشپزخانه رفت تا از مادرش بخواهد بادبادکی را که ساخته اتو کرده و خشک کند، و ما خوشحال بودیم که در خانه می ماند و بیرون نمی رود. اما او دیگر برنگشت. مادر لیزا آمده بود و خبر گم شدن لیزا را داده بود، مادر نیکلاوس او را فرستاده بود تا لیزا را پیدا کند. هر دو در آب غرق شدند. جنازه ها را آوردند. مادران بیچاره، خودشان را مقصر می دانستند و شیون می کردند. آنها کفر می گفتند و نمی دانستند که آن چه مقدر بوده اتفاق افتاده. فردا تشییع جنازه بود و با پول مردم و شیطان، مراسم اعراف انجام شد و نیکلاوس را دفن کردند. اما مادر لیزا پولی در بساط نداشت و نجاری که پنجاه گروش از او طلب داشت جنازه دختر را گروگان گرفت و در نهایت بدون تشریفات دفنش کرد. مادرش دچار جنون شده بود و به دین و دنیا توهین می کرد. ازشیطان کمک خواستیم. شیطان فیشر نجار را سر راه خانم برانت، یعنی مادر لیزا قرار داد تا حرف های کفرآمیزش را بشنود و به گوش مردم برساند. مادر لیزا را محاکمه و آتش زدند و با این کار دردها و رنج هایش به پایان رسیدند. اگر شیطان مداخله نکرده بود فیشر یک سال دیگر می مرد و به بهشت می رفت، اما مقرر شد نود سال عمر کند و به بهشت نرود. مادر لیزا هم اگر کفر نگفته بود سال ها زندگی می کرد و از غم فرزندش زجر می کشید.

شیطان پس از آن ما را با تاریخ تکامل، یا به عبارت دیگر، تمدن آشنا کرد. ابتدا ما را به باغ بهشت برد تا شاهد کشتار هابیل به دست قابیل آن هم با ضربه چماق باشیم. پس از آن طوفان نوح را شاهد بودیم. جنگ های عبرانیان را با نیزه و شمشیر، و جنگ های مصر، یونان و روم را با زره و تشکیلات نظامی دیدیم. حمله قیصر را به بریتانیا شاهد بودیم. مسیحیت به دنیا آمد. قرون مختلف تاریخ اروپا طی شدند. ما قحطی، مرگ و فلاکت و سایر علایم ترقی نژاد بشر را شاهد بودیم. هر چه می دیدیم جنگ بود و جنگ بر سر قدرت و با توپ و باروت. شیطان سنگدلانه می خندید و نژاد بشر را به تمسخر می گرفت. در طی پنج یا شش هزار سال پنج یا شش تمدن آمده و رفته بودند. تنها مسیحیان به پیروزی هایی رسیده بودند اما نه در زمینه دین، بلکه در زمینه استفاده از توپ ها و اسلحه هایشان. ملت های متعددی را دیدیم. شیطان خنده شیطانی داشت. او نژاد بشر را مسخره و زبون می دید. انسان ها برای کسانی می جنگیدند که ذره ای عطوفت نداشتند. شیطان متوجه رنجش ما شد. برای دلداری ما شراب آسمانی سفارش داد که بلافاصله رسید. جام هایی که انگار زنده بودند و تحرک داشتند حاضر شدند. شرابشان ما را به خلسه برد و نشئه کرد. پس از آن همه جام ها و شراب ها ناپدید شدند.

فصل نهم – شیطان بر زمان و مکان مسلط بود. چیزی به نام زمان و مکان برایش وجود نداشت. ما را در عرض چند ثانیه به سفر های دور و دراز می برد و برمی گرداند. در دهکده هیئت ضد جادوگری وجود داشت اما جرات نمی کردند بر ضد ستاره شناس یا کشیش آدلف اقدامی کنند. این هیئت فقط زورش به مستمندان و فقرا می رسید. مردم کاسه صبرشان لبریز شد و خودشان اقدام کردند، مثلا زن نجیب زاده ای را دستگیر کردند که جرمش معالجه بیماران طبق رسم و قاعده خون گرفتن و عملیات دلاکی بود. او را گرفتند و دار زدند. همه سنگ به سویش پرت کردند. من هم سنگی پرت کردم. شیطان به کار من و دیگران خندید. سه نفر متوجه خنده او شدند؛ مولر آهنگر، کلاین شاگرد قصاب و پفافیر پیله ور نساج، که اعتراض کرده و توضیح خواستند. شیطان خود را کف بین نامید و اعلام کرد سه نفر جبون و بزدل که پایشان لب گور است سنگ می اندازند، یکی قرار بود پنج دقیقه دیگر، دیگری همان شب و سومی هفته آینده بمیرد. مردم منتظر مانند. پنج دقیقه بعد آهنگر نفسش گرفت و مُرد. مردم وحشت کردند و به جان هم افتادند. زن نجیب زاده مرد و روحش به صلح و صفا رسید. ما از آن جا دور شدیم. شیطان ادامه داد که این مردم اکثرشان با سنگ انداختن به زن مخالف هستند اما از ترس همدیگر سنگ را می اندازند. باورم نمی شد که اقلیت می توانستند برای اکثریت تصمیم بگیرند. شیطان انسان ها را گوسفندان ترسو می دانست. برایش هیچ جنگی عادلانه و شرافتمندانه نبود. او می دانست که تا میلیون ها سال دیگر کماکان عده ای قلیل جنگ را راه می اندازند. کلیسا اعتراض خواهد کرد. توده مردم جنگ را ظالمانه خواهند دانست. اما همان عده قلیل صدایشان را بلندتر خواهند کرد. عده ای اهل قلم اعتراض خواهند کرد اما فریادشان به جایی نخواهد رسید و نهایتا همان ها که جنگ را راه انداخته اند ملت مورد حمله را مقصر خواهند دانست و همه از این دروغ ها خوشحال خواهند شد.

فصل دهم – از شیطان مدتی خبری نبود اما ستاره شناس از سفر کره ماه برگشت. شیطان قبلا به خانه مارگت می رفت اما مارگت عزت نفس خود را در خطر دیده بود و به او توجهی نکرده بود، لذا ارتباط شیطان با مارگت قطع شده بود. اورسولا اخبار دلخوری و میگساری ویلهلم را برای مارگت می برد. مارگت دوست داشت فرصتی برای ویلهلم دست دهد تا عرض اندام کرده، خودی نشان دهد و مارگت او را انتخاب کند. مارگت کاری کرد که این فرصت پیش بیاید چون از ویلهلم خواست تا دفاع عمویش را در محکمه به عهده بگیرد. ویلهلم دست از میگساری کشید و با علاقه کار را آغاز کرد هرچند که دفاع از کشیش کار آسانی نبود. شیطان قبلا به من گفته بود که پیروزی با کشیش است. منتظر بودم شیطان را ببینم و راه این پیروزی را بپرسم اما خبری ازش نبود. روز محاکمه رسید. همه حضور داشتند فقط پدر پطر به خاطر ضعف و ناتوانی حضور نداشت. ستاره شناس ادعا کرد دو سال پیش سکه ها را در جاده پیدا کرده، هر چه تلاش کرده صاحبش را پیدا ننموده پس می خواسته آنها را صرف دارالایتام کند. وقتی پول ها را می شمرده پدر پطر هم حضور داشته. در واقع به پدر پطر تهمت دزدی می زد. از ما بچه ها هم سوالاتی کردند. همه چیز به نفع ستاره شناس بود. اما ما بچه ها ناگهان شیطان را در کنار ویلهلم دیدیم. البته فقط ما او را می دیدیم. شیطان وارد بدن ویلهلم شد. همزمان ویلهلم ادعا کرد که پدر پطر بی گناه است و دلیلش تاریخ ضرب سکه هاست. تاریخ سکه ها جدید بود و نمی توانست متعلق به دو سال پیش باشد، پس مال ستاره شناس نبودند. محکمه به نفع پدر پطر ختم یافت. شیطان به سراغ پدر پطر رفت و به دروغ به او گفت محکمه را باخته است. پدر پطر عقلش را ناگهان از دست داد، فکر کرد امپراطور است و به همه دستور می داد. وقتی از شیطان خواستم برایم توضیح دهد چرا او را عاقبت به خیر نکرده، به من توهین کرد و توضیح داد که او مشاعرش را برای همیشه از دست داده و چه عاقبتی از این بهتر که دیگر زجر نمی کشد! باورم نمی شد. هر بار از شیطان کمک می خواستیم یا مرگ در کار بود یا دیوانگی.

یک روز شیطان با من از «حس مزاح» حرف زد. من گمانم این بود که این حس متعلق به انسان است اما شیطان مخالف بود. انسان سلاح خوبی مانند خنده در دست دارد که می تواند با آن هر کاری انجام دهد اما کمتر آن را به کار می گیرد. با شیطان به هندوستان رفتیم. آنجا شعبده بازی را دیدیم که دانه ای می کاشت و فورا درخت می شد و میوه می داد. شیطان همان کار را تکرار کرد با این تفاوت که این بار درخت شیطان میوه های گوناگون می داد. مردم دسته دسته می آمدند و از میوه ها بهره مند می شدند. ناگهان صاحب ملک که مردی خارجی با لباس کتانی سفید و کلاه آفتابی بود، آمد و با خشم ادعا کرد که چون درخت در زمین او قرار دارد پس اوست که صاحب درخت است. شیطان ناراحت شد و اراده نمود تا درخت و میوه هایش خشک شود. مرد مغرور به فلاکت افتاد، خصوصا که شیطان به او گفت باید هر شب درخت را آب دهد و اگر یک شب فراموش کند، درخت می میرد و مرگ درخت مساوی است با مرگ مرد مغرور. مرد خارجی کشیشی را خواست تا شیطان را از درخت دور کند. اما درخت توسط همان کشیش سوزانده شد. مرد خارجی شانس آورد که در هندوستان متمدن زندگی می کرد، چون اگر همین وقایع در اروپا اتفاق می افتاد او را می سوزاندند. از آن به بعد شیطان چند روز یک بار به دیدنم می آمد و مرا به گوشه ای از دنیا می برد تا با معایب انسان آشنا شوم.

فصل یازدهم – یک سال با شیطان به سفرهایمان ادامه دادیم. پس از آن ناگهان غیب شد و مدت زیادی او را ندیدم. وقتی پیدایش شد از ماموریتی طولانی برایم حرف زد. یعنی دیگر او را نمی دیدم. او ناپدید شد و من وحشت زده شدم.

خلاصه ی "بیگانه ای در دهکده"
مارک تواین
برگردان: نجف دریابندری



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات